سهراب سپهری؛ وسیع، سر به زیر و سخت
به گزارش یادداشت سریع، روزنامه شهروند - حسین پارسا: معدود هنرمندانی در تاریخ معاصر ما به جایگاهی رسیده اند که در بود و نبودشان جدل بیافرینند و خود بَری از هر حرف و حدیث باشند. چه آن که وقتی هنرمند خلق می نماید، دیده می گردد و لاجرم در معرض قضاوت قرار می گیرد. گاه این قضاوت از افکار عمومی است که خوب را می پسندد و بد را فراموش می نماید، اما نقد منتقد و کاربلد، برنده تر و بی رحم تر است و چالش می آفریند. یکی از اندک هنرمندان اینچنینی، که در طی 50 سال بسیاری را به ستایش و تمجید واداشته و برخی را به نقد و غضب، سهراب سپهری است.
شاعر و نقاش و عکاس کاشانی که در همه سال هایی که نیست بیشتر از زمان حیات مورد توجه نهاده شد و قضاوت شد. قضاوت تاریخ، اما اگرچه معتدل است و همه جانبه، اما سختی روبه روشدن با قضاوت بزرگانی است که خود نام و نشانی داشتند و در کلام، صریح و در قلم تند بودند. اینچنین بود که جدل شاملو و بسکمک از روشنفکران با دنیای سپهری و دفاع فروغ از دوست قدیمی خود، همچنان پابرجاست و این راز ماندگاری سپهری است، فراتر از روزگار خود و تا امروز.
نادیده دریافت سهراب سپهری، در زمانه ای که در عصر زوال هنرمندان بزرگ سیر می کنیم، کاری بی فایده است. هر چند شاملو یقین داشت که سپهری در بیراهه است و اخوان شعر و نگاهش به دنیا را بیش ازحد نازکانه می دید، اما بازهم نمی توان از او به راحتی گذر کرد و با زبان روشنفکران بعد از کودتای 28مرداد او را تکذیب کرد. چه آن که سپهری دنیایی دارد که تحلیل آن به وضوح سخت است؛ درواقع با هنرمندی طرف هستیم که کاراکتر هنری تعیینی ندارد و درهم تنیدگی های روحی اش باعث شده که برای ارضای آنها، نقاشی بکشد، شعر بگوید و عکس بگیرد.
این موضوع از آن جا مهم است که فراموش نکنیم چرا شاملو، قدرتمند در کلام و بی رحم در نقد، سپهری را انتخاب می نماید که درباره اش حرف بزند و نمی تواند نادیده اش بگیرد. چون شاعر کاشانی تنها یک شاعر نیست و توانسته در جامعه هنری و روشنفکری دهه های 40 و 50 ایران فضایی را خلق کند که کارش اگرچه نه مستقیم، ولی بی اعتنایی به دنیایی است که عموم شاعرانش در هوایی چپ خلق نموده اند و روی کاغذ، سر ستیز با وضع موجود دارند.
شعر سبز و زبان نرم
سپهری در یکی از بزرگترین و زیباترین باغ های کاشان به دنیا آمد و قسمت زیادی از زندگی کوتاهش را در این باغ گذراند. اگر بپذیریم این ایده فروید را که شخصیت هر فرد در بزرگسالی ناشی از تجربیات و احساسات کودکی اش است، قابل درک خواهد بود که چنین طبع لطیفی، در همان زمانه ای که شاملو دشنه در دیس می بیند و از مرگ قناری حرف می زند، چگونه شکل گرفته است.
سهراب سپهری در 23سالگی نخستین مجموعه شعر خود به نام مرگ رنگ را منتشر کرد. این کتاب 23شعر داشت که به وضوح نیمایی سروده شده بودند. اگرچه در آن روزگار تاثیرپذیری از نیما، ناگزیر همه شاعران جوان بود، اما سپهری در نیما نماند و بعد ها متاثر از فروغ شد. دهه 40 اوج کار سپهری در شعر بود، آن جا که در 10 سال 6 کتاب چاپ کرد که درواقع هسته اصلی شخصیتی او را نشان می داد: وسیع و تنها و سربه زیر و سخت.
سپهری در آن سال ها مفهوم حجم سبز را خلق کرد. عنوانی که نام آخرین کتاب او در دهه 40 خورشیدی بود و درواقع فضایی انتزاعی را نشان می داد که از ذهن سپهری ناشی می شد. ذهنی آغشته به انگیزه های انسانی برای نگاه به زندگی، طبیعت گرایی شرقی و تنهایی. مفهوم حجم سبز تا همیشه با شخصیت سپهری همراه شد، در شعر او موج می زد و در نقاشی اش ظهور می کرد. حضور همزمان رنگ های خاکستری و نخودی آثار او را با دیگران متمایز نموده بود و بیش از آن، نشان از شخصیتی می داد که عمیقا یگانه بود. سبکی که او در پیش گرفت خلق مکاشفه هایی عاشقانه با زبانی انتزاعی بود که سال ها بعد از مرگ، ارزش و اعتبار آنان بیش از قبل دریافت شد.
قله شعر نو
در برابر چنین منتقدان بزرگی، سپهری، اما مدافعان خوبی هم داشت و دارد. شاملو می گفت شعر سپهری، تحت تأثیر فروغ بود، اگرچه فروغ عصیانگری های زنانه خود را داشت، در حالی که سهراب در حجم سبز خود غرق بود که به قول اخوان، پیغام اجتماعی شعر را اصلا به حساب نمی آورد. فروغ ولی همیشه از دوست قدیمی خود دفاع می کرد: سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالب ترین دنیاهاست.
او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی نماید. او از انسان و زندگی حرف می زند و به همین دلیل وسیع است. اگر تمام نیروهایش را صرف شعر می کرد آن وقت می دیدید که به کجا خوهد رسید.
از شعرای حاضر شاید بزرگترین مدافع سپهری، شمس لنگرودی باشد. این شاعر، سهراب را قله شعر نو می داند: سهراب سپهری توانسته است علیرغم همه انتقاد های غیرهنری با ایستادگی، صبر و هوشکمک به قله شعر نو دست یابد. در جامعه ای که نقد هنر بستگی مستقیم به ناتوانی و توانایی های غیرهنری خالق اثر هنری دارد، لازمه ایستادگی و دوام در برابر تخطئه ها و تنگ نظری ها و بی اعتنایی ها، فقط خلق آثاری نیرومند است و سپهری از چنین قدرت مسحورکننده ای برخوردار بود.
منتقدان به صف می شوند
اما سپهری جز شاملو منتقدان دیگری هم داشت، همچون مهدی اخوان ثالت. برای شاعر مشهدی، دلباخته ایدئولوژی فرهنگی- تاریخی خراسان، جایی برای این سطح از لطافت وجود نداشت، آن هم در روزگار تباهی. اخوان معتقد بود نقاشی های سهراب از شعرهایش بهتر است: از کل کار های سپهری در این 8کتاب، چهار پنج شعرش بدک نیست، بسیار نازکانه و لطیف است. فقط این چند شعر اخیر است که می تواند پیغامی ابلاغ کند.
در اشعار قبلی اش بی فایده به آن طرف و این طرف می گشت ولی، چون اصالتا نجیب بود دوباره به جای اول خود برمی گشت، متاسفانه اجل مهلتش نداد که بیشتر کار کند. محل نقد دقیقا همین بود و هست که اخوان می گفت: شعر باید پیغام داشته باشد و این پارادایم برای سپهری که نگاه عارفانه ای به هستی داشت، قطعا بی معنی بود. در ساده ترین اشعار سهراب، آن جا که از گل نکردن آب حرف می زد، برخلاف تفاسیر مدرسه ای، رویکردی عرفانی به زندگی داشت و این نمی توانست آن پیغامی باشد که اخوان دوست می داشت.
برای شاعر همیشه خوشایند خواهد بود که آثارش نقد محتوایی شوند و فضای شعری او به باد انتقاد گرفته گردد، اما وقتی نقد بر فرم و شکل کار هم باشد، باید که بیشتر ایستاد و تامل کرد. وقتی شعر سپهری توسط شاملو و اخوان نقد می شد، حرف از فضا و ذهنیت و پیغام بود، اما در مراحلی فراتر و سال ها بعد، فرم شعر او هم زیر ذره بین رفت و ضعیف پنداشته شد. محمدرضا شفیعی کدکنی از کسانی بود که سبک و ساخت شعر سهراب را به باد انتقاد گرفت: شعر او در کل زنجیره ای است از مصراع های مستقل که عامل وزن، بدون قافیه آن ها را به هم پیوند می دهد و به ندرت دارای ساخت شعری (Structure) است...
به همین مناسبت دورترین کس است از نیما و اخوان و شاملو... و به نظرم می توان گفت نوعی شعر سبک هندی جدید است که مجاز های زبانی بیشترین سهم را در ایجاد آن دارند... سپهری تمام عمرش بیش از آن که صرف شعر گفتن گردد، صرف کوشیدن در راه رسیدن به سبک شعری شد و با صدای پای آب به سبک شعری موفقی رسید و همان سبک در ما هیچ ما نگاه بلای جان او شد و مشتش را در برابر خواننده هوشیار باز کرد.
نقدها، اما به این جا ختم نشد. رضا براهنی یکی دیگر از منتقدان سهراب او را به پشت کردن به دنیا متهم کرد: ما باید شاعر این دنیای آشفته به هم ریخته باشیم. پشت کردن به این دنیا کار درستی نیست و متاسفانه سپهری به این دنیای آشفته پشت نموده است. در یکی از شعرهایش به نام مسافر، سپهری از باد های همیشه خواسته است که حضورِ هیچِ ملایم را به او نشان بدهند. ولی این دنیا آنچنان به خباثت آلوده است که هرگز نمی توان حضور هیچِ ملایم را به سپهری نشان داد... موقعی که دنیا بدل به چیزی خفقان آور شده است و دوسوم دنیا گرسنه است و ملتی ساده لوح دنیای را به مسلسل بسته است، هیچِ ملایم به چه درد من و امثال من می خورد؟
رنگ سفر در نقش و تلفیق
در کنار شعر و رنگ، سفر؛ معشوق دیگر سپهری بود. او قویا به فرهنگ مشرق زمین علاقه داشت و به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین سفر کرد. مدتی در ژاپن زندگی کرد و حکاکی روی چوب را فرا گرفت. بعد از راه زمینی به پاریس و لندن رفت. در این سفر ها بود که سهراب سپهری نهایی، آنچه امروز ما می شناسیم و از آثارش پیداست، شکل گرفت و کم همتا شد. سیمین دانشور، همکار قدیمی سهراب در اداره هنر های زیبا درباره او و تأثیر سفر بر روحیاتش می گفت: سهراب طبعی شهودی داشت و این طبع بی این که او را متوجه گنجینه گسترده عرفان ایران بکند، به خاور دور و ژاپن کشاند. رهاورد این سفر هم در نقاشی و هم در شعر او اثر گذاشت. برایم گفت که نقاشی های پیروان فرقه ذن بودیسم را دیده و ترجمه شعرهایش را به فرانسه خوانده...
البته طبیعی است که باید در ابتدا کار سهراب هنر غربی باشد، اما بعد به نظر من تلفیقی کرد میان هنر شرق و غرب و با الهام دریافت از محیط پیرامونش یعنی ایران و زادگاه کویری اش کاشان. این ویژگی که نقاشی های سپهری در عین دارابودن عناصر و مفاهیم غربی و شرقی، ایرانی هستند و مفهومی غریبه را بسط نمی دهند، مدتی انگیزه نقد بسکمک از بزرگان نقاشی بود. پاسخ آن ها را آیدین آغداشلو این گونه می داد: می دانم کار شعر و نقاشی سپهری چقدر خالص ایرانی است. با دوستداران سینه چاک آثارش مخالفتی ندارم، مخصوصا که دوستدار آثار او بودن رسم روز است. اما می دانم به آب و خاکش تعلق داشت و سعی کرد تصویرگر این سرزمین باشد.
نیازی نیافت ابرو های کمانی و بته جقه نقاشی کند تا کارش ملی و محلی نما گردد. آن دیوار های نرم و کاهگلی و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که می بینی درمی یابی که کجا را می گوید. هر هنرمندی اگر هنرمند باشد گواهی است بر زمانه اش و دارد حدیث سرزمین و آداب و فرهنگش را نقل می نماید و معنای وجودش و حاصل بودنش را منتقل می نماید.
سپهری دیروز، سپهری امروز
سهراب در اول اردیبهشت سال 59 با سرطان خون از دنیا رفت و هیچگاه ندید بعد از سه دهه نام و آثارش باز هم محل مجادله باشد و چالش بیافریند. چالش جدید، اما نه دیگر کار شاملو بود که با کسی تعارف نداشت و نه اخوان که نازکانه بودن کلام او را نمی پسندید و نه دیگر روشنفکران رشد یافته در روزگار بعد از کودتا. سال ها بعد از مرگ سهراب، فروش نقاشی های او در حراج های داخلی و خارجی یک بار دیگر نام او را زنده کرد. چند سال پیش بود که برای نخستین بار صحبت از فروش نقاشی های سپهری در حراجی در تهران بود. آن روز کسی فکر نمی کرد شاعری که روزی نماد سادگی بود در جمع سرمایه و هنر، رول اول را بازی کند و مراسم را به هم بریزد. اما شد آنچه شد و تا امروز نقاشی های سهراب سپهری گل سرسبد همه چنین حراج هایی هستند.
سه سال قبل در سومین حراج تهران، ویژه آثار هنر مدرن و معاصر ایران، بالاترین رکورد فروش اول و دوم به دو نقاشی از سهراب سپهری تعلق گرفت. بالاترین قیمت برای نقاشی بدون عنوان سپهری از مجموعه تنه درختان بود که یک میلیاردو800 میلیون تومان به فروش رفت. این تابلو را یک خریدار کانادایی به وسیله تلفن سه برابر قیمت اولیه خرید. دومین رکورد هم به تابلوی انتزاعی سهراب اختصاص داشت که یک میلیاردو600 میلیون تومان به فروش رسید. در چهارمین حراج تهران باز هم نقاشی سپهری به بالاترین قیمت فروخته شد.
این بار هم نقاشی از سری تنه درختان سهراب سپهری با رقم قابل توجه 2 میلیاردو800 میلیون تومان به فروش رفت. در آخرین حراج رسمی داخلی در سال گذشته همچنان سپهری گران ترین بود، این بار با 3 میلیارد تومان. پول سازی نقاشی های او، اما به داخل کشور محدود نشد. حراج کریستی خاورمیانه سالانه دوبار توسط خانه حراج کریستی در دوبی برگزار شده و عمدتا آثاری از هنر معاصر کشور های خاورمیانه در آن عرضه می گردد. دو سال قبل اثری از سهراب در این حراج 160 هزار دلار فروخته شد تا تعیین گردد نقاشی سهراب زبانی همه گیر دارد.
این پرسش که بعد از وقفه ای چند دهه ای چرا سپهری و آثارش به اقبالی اینچنین دست پیدا نموده اند، پاسخی پیچیده دارد. شاید اگر شاملو امروز زنده بود می توانست در ذم هم آغوشی سرمایه و هنر و زوالِ تعهد حرف های بسیار داشته باشد، اگر خود تا امروز، غرق آن نشده بود. سپهری در سال 1358 به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت نموده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او خاتمه در غروب اول اردیبهشت سال 1359 در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت اما، این جدال قدیمی بین نگاه های مختلف در عرصه هنر اجتماعی و هنر فردی، هنوز هم ادامه دارد. جدالی که نه با شاملو و سپهری شروع شده و نه بدون آن ها خاتمه می یابد. در خاتمه می ماند قضاوت تاریخ درباره فردی که فراتر از شعر و نقاشی، عمیقا تنها بود و اندوهگین.
شاعر آب و تیغ تند شاملو
کودتای 28مرداد اگرچه اصولا رخدادی سیاسی بود، اما درنهایت تاثیرات آن به فرهنگ و هنر هم رسید و دورانی را شکل داد که در تاریخ روشنفکری ایران کم همتاست. قرار بود حکومتی ملی و دموکراتیک روی کار باشد و در پس آن فضا برای روشنفکر و هنرمند باز گردد. اما درنهایت نشد و استثمار به میدان آمد و استبداد قدرت گرفت و بسکمک از هنرمندان به زندان رفته یا گوشه گیر شدند. چند سال بعد وقتی شاخه های بریده شده دوباره جوانه زدند، رنگ گل هاشان عوض شده بود و میوه های جدید دادند. مبارزه به شعر و نقاشی و داستان کشیده شد و هنر، ناگزیر از ایدئولوژی، باید در جهت مفهوم کلی و انتزاعی رهایی حرکت می کرد. در چنین فضایی شاملو با زبانی مطنطن، تلخ و گزنده نماینده روشنفکرانی بود که با زمانه ستیز داشتند و در این جهت نه از نقد سنت هراسی داشتند و نه از جدل با دیگرانی که اعتنایی به جریان قالب روشنفکری و هم جهت شدن با آن نداشتند.
در طی دو دهه نوک پیکان نقد گاه به سمت نادر نادرپور بود و گاه فریدون مشیری و بیشتر از همه سهراب سپهری. چه آن که شاملو و روشنفکران همفکر او زبان و نگاه سپهری به دنیا و مافی ها را ناشی از عرفانی می دانستند که نه خاصیتی دارد و نه نفعی برای جامعه و نه در جهت رهایی از بندها، کمک ای می رساند. این چالش البته در همه سال های بعد از مرگ سهراب هم، بزرگترین جدال دنیای او با دیگر هنرمندان ایران بود. شاملو می گفت: سر آدم های بی گناهی را می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم آب را گل نکنید! تصورم این بود که یکی از ما، یا من یا سپهری از مرحله پرت هستیم.
همین چند جمله نشان می داد چرا بسکمک، شاعر کاشانی را دوست نداشتند. سپهری دلباخته عرفان شرقی بود و همین قضاوت مخالفان درباره او را راحت تر می کرد. شاملو از روزگاری حرف می زد که بعد از کودتا یأس و خشم فراگیر بود و او نمی توانست رابطه این عرفان با دنیای ویران پیش رویش را درک کند: من دنیای او را درک نمی کنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نیست. تو حتی وقتی که تا خرخره لمبانده باشی هم می توانی معنی حرف مرا که می گویم گرسنه ام بفهمی. چون سیری تو و گرسنگی من از یک جنس است منتها در دو جهت. من اگر غذای کافی بخورم حالت الان تو را درک می کنم و تو اگر تا چند ساعت دیگر چیزی نخوری معنی حرف مرا. اما من اگر خودم را تکه پاره هم بکنم نمی فهمم جغرافیای شعر سپهری کجا است.
این نقد تا همیشه سهراب سپهری را درگیر کرد. در دنیای سیاه شاعر بعد از کودتای آن روزها، که استعمار و استثمار و استحمار حکمفرماست، از جوی آب روان و کوچه باغ و عطر سیب حرف زدن، باید هم گیج کننده باشد. ولی این ها همه دنیای سپهری بودند و او هیچ وقت کوشش نکرد خودش را آن طور نشان دهد که نبود. شاملو می گفت: باید فرصتی پیدا کنم یکبار دیگر شعرهایش را بخوانم، شاید نظرم درباره کارهایش تغییر کند. یعنی شاید بازخوانی اش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سال های پس از کودتا در نظرم نامربوط جلوه می کرد، امروز به صورتی توجیه کند.
در چنین حرف های صریح و در عین حال صادقانه شاملو، فراتر از نقد نکته دیگری هم نهفته است:این که شاملوی بزرگ نمی توانست سپهری را نادیده بگیرد و حتی خود را به بازخوانی سپهری دعوت می نماید که شاید با خاک دریافت زخم های کودتا، شعرو عرفانش به نحوی دیگر قابل تفسیر باشد.
شاملو در آخرین حرف هایش درباره سپهری هم شعر او را متاثر از فروغ می داند و اگرچه نقد هایی لطیف تر از قبل، اما همچنان دنیا را متفاوت از سهراب می بیند: سپهری هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گیرم حرف سپهری حرف دیگری است. انگار صدایش از دنیایی می آید که در آن آپارتاید وجود ندارد و گرفتاری ها فقط در حول وحوش این دغدغه است که برگ درخت سبز هست یا نه. من دست کم حالا دیگر فرمان صادر نمی کنم که آن که می خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است، چون به این اعتقاد رسیده ام که جنایتکاران و خونخواران تنها از میان کسانی بیرون می آیند که از نعمت خندیدن بی بهره اند.
دفاعیات سهراب و گسست فکری روشنفکران
از سهراب سپهری، کم حاشیه و سربه زیر، کمتری پاسخی ثبت شده به این حجم از انتقاد، اما معدود حرف های سهراب درباره نگاهش به دنیا، به شکل شگفت آوری فلسفی و عمیق است: دنیا پر از بدی است؛ و من شقایق تماشا می کنم. روی زمین میلیون ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می نماید... وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبان ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف نموده بود. فاجعه آن طرف سکه بود و گرنه من می دانستم و می دانم که پاسبان ها شاعر نیستند.
در تاریکی آن قدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم... من هزار ها گرسنه در خاک هند دیده ام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبک دهانم را عوض نموده است و من دِین ِ خود را ادا نموده ام. چنین دفاعی که در آن بیش از پاسخ، دنیا بینی موج می زند، درواقع نشانه ای از گسستی است که روشنفکری ایران سال ها با آن دست به گریبان بود: جدال بر سر مفهوم وظیفه هنر و نقش هنرمند. دعوایی که در دهه 40 شروع شد و آتش آن بیش از همه دامن سپهری را می گرفت. چه آن که او بیش از دیگران نماد بی توجهی به جریان غالب روشنفکری بود که هنر را جز در خدمت جامعه، متعهد نمی دانست.
منبع: برترین ها